يا وَفّي وقتي که نشتهم و به در نگاه ميکنم و از فردايي که نگرانيش به جان و دلم چنگ زده فکر ميکنم هم زمان به ترک ديوار هم ميخندم اصلاً نميفهمم چرا حالم اينطور است من هيچ وقت اينقدر غش غش به هر چيز بينمکي نميخنديدم و بيخودي براي هيچ چيز علم شنگه به راه نميانداختم اما حالا نگراني آزمون فارسي زده به سرم تنها چيزي که شايد بتواند کمي آرام ترم بکند حرف زدن امروزم با خانمخواجهپيري بود خيلي گرم و پرمحبت باهام رفتار کردند خيلي خوشحال بودم و هر لحظه حس ميکردم توي آسمونم و ابر ها رو با آرامش نگاه ميکردم اما نيروي امتحان فارسي آنقدر بهم مسلط بود که آن فکر و خيال را هم کنار ميزد و نميگذاشت آرام و قرار داشته باشم فکر ميکردم هر چيزي که خوندم جدي نبوده و تمامش از يادم رفته اما مادرمميگفت اين طور نيست کاش همينطور باشد فکر ميکنم تنها اميد و سرمايهم براي فردا يک چيز است، دعاي مادر در حال فرزند در حال محو شدن البته که، آزمون هست، درست امتحان پربار و ماشاالله پر برکتي هم هست درست، اما فکرميکن
بسم الله الرحمن الرحيم 13 آبان روز سختي بود، ذهنم به هر جايي که توان داشت فکر کرد اما اصليترين ماجرايي که درگيرش شد زمان بود تصور اين که روزي خواهد رسيد که کسي امروز را بهمان تبريک نميگويد سخت است، روزي که در کنار عزيزانم سپري نخواهد شد و دغدغههاي بچهگانه را نخواهم داشت افتضاح است تصور روزي که معلمهايم کنارم نيستند نابودم ميکند براي همين براي جند لحظه تصميم گرفتم تا قبل از انفجار از شدت نگراني ديگر بهش فکر نکنم بلکه کمي آرام بگيرم حدس ميزنم اگر اين موضوع را با کسي درميان بگذارم حتما جوابش يک چيز خواهد بود و آن چيزي نيست جز اينکه از حال لذت ببر و نگران آينده نباش اما انگار نه تنها حالا بلکه من از بچگي در اين کار مهارت خاصي نداشتم از همان اول همين بودم مدام به بعد فکر ميکردم و حال راضيام نميکرد با اينکه حافظه خوبي از گذشته ندارم اما به خوبي يادم ميآيد هر موقع خاله عزيزم از قزوين مياومدن تهران همون موقع که ميديدمشون ميگفتم خاله ميشه نريد؟ ميشه بيشتر بمونيد؟ چند ساعت ديگه
آخرین جستجو ها